همه ی ما ، خاطراتی تلخ و شیرین از شب های سرد داریم . خاطراتی که گاه خنده بر لبانمان می آورند و گاه قلبمان را به درد.
شبی سرد بود . پاییز و سرمایش ، خمیه خود را بر زمین بر پا کرده بودند . قطرات باران ، به خاک و خاکیان مجال دم بر آوردن را نمی دادند . ساکنان اشکوب پایین خاک ، سرهایشان از خاک بر اورده بودند و دم بر می آوردند.
سرما به هر طرف میرفت. بین درختان و برگ هایشان ، مینشست و آنها را ز یکدیگر دور میکرد . با امدنش به جمع دب ها ، نظاره گر خفتن آنها میشد . وقتی نزدیک آدمیزاد میشد ، هرچه فاصله اش کمتر میشد ، جامه ها ضخیمتر میشدند .
در روزهایی که منتهی به شب سردی میشوند ؛ زمانی که خورشید آخرین وداع هایش را میکند و بعد ناپدید میشود ، لحظه ای ، هوا گرگ و میش میشود و بعد ….سرما بر زمین حاکم میشود .
گاهی سرما ، یادآور خاطرات شاد است و گاهی خاطراتی که باعث رنجشمان میشود . بهرحال ، این ما هستیم که تصمیم میگیریم به کدامیک فکر کنیم و از کدام لذت ببریم ، از شادی و افکار مثبت یا غم و اندوه و افکار سیاه.
همانطور که غم و اندوه پایدار نیست . سرما و بدی هم پایدار نیست . در آخر گرمای مهربان با تمام وجود بر زمین میتابد و عشق و محبت خود را بین همگان تقسیم میکند . مهربانی قابل تقسیم کردن است . بیایید با هم مهربان باشیم
انشا با موضوع شب یلدا ، انشا با موضوع پاییز ، انشا با موضوع شب پاییزی