سوال روز :ایران چند سال تاریخ و تمدن دارد؟

انشا درباره شبی که شهرم لرزید

انشا درباره شبی که شهرم لرزید

انشا با موضوع انشا درباره شبی که شهرم لرزید

انشا درباره شبی که شهرم لرزید

انشا درباره شبی که شهر کرمانشاه لرزید

به نام آنکه داده هایش نعمت، نداده هایش حکمت و گرفته هایش امتحان است. دیروز زیر آوار بمباران امروز زیر آوار زلزله، دیار درد کشیده ما کرمانشاه، دلم میخواهد برای شهرم و همشهریانم گریه کنم، مگر هست از این پاییز غمگین تر، مگر هست داغ از این سنگین تر شهر من تسلیت.

چند روزیست که همه از ته دل متوجه شده ایم مال ثروت و هر آنچه از لوازم مادی که با رنج و مشقت در طی سالیان دراز جمع آوری کرده ایم با چند ثانیه غرش زمین برایمان بی ارزش گشته، چند روزیست که دیگر متوجه شده ایم مسکن و ماوای همیشگیمان این چهار دیواری های آجری نیست که با یک غرش ناگهانی زمین باید از تمام ساخته های دستان خودمان فرارکنیم؛ چند روزیست بعضی ها که از یاد خدا غافل شده بودند با یک تکان زمین خدا را دوباره به یاد آوردند.

ساعت 21 و 47 ثانیه بیست و یکم آبان ماه بود که همه در خانه های گرم خود در این زمستان نشسته بودیم، همه گرم گفت و گو در کانون گرم خانواده بودند، کسی فکر نمیکرد که در چند دقیقه بعد قرار است چه اتفاقی برایمان بیفتد، کودکان با شور و هیاهو در گوشه ای مشغول بازی و بزرگترها گرم گفت و گو شده بودند ناگهان صدای وحشتناکی آمددر یک آن زمین لرزید طوری که حتی به ما اجازه ی بلند شدن هم نداد آنقدر وحشتناک بود که تا از جای خود بلند میشدی دوباره زمین میخوردی یا اگر بلند میشدی حدود 10 متر آن طرف تر به روی دیوار ها پرت میشدی صدای ذکر گفتن و فریاد زدن و پناه بردن به خداوند به گوش میرسید دیگر شهادتین اخر عمر خود را خواندیم، وقتی که زمین خوردیم، دیگر توان بلند شدن نداشتیم، فکر کنم این زلزله دیگر نمیخواست آرام شود تا اینکه آرام جان را از مردم بگیرد.

وقتی که زلزله به پایان رسید از جای خود بلند شدیم لباس هامان تماما خاکی شده بود وقتی که بیرون آمدیم دیگر از خانه ها می ترسیدیم صدای فریاد از این طرف و آن طرف به گوش میرسید مردم عزیزان خود را با فریاد از زیر آوار بیرون می آوردند و صدای شیون به گوش می رسید خانه ها مانند پودر شده بودند، آن سقفی که در زیر آن گرما و محبت وجود داشت امروز پتوی مرگشان شده بود و کفن مرگشان خاکی بود که بوی زندگی میداد همه ی این حادثه ها مانند خوابی بود که هر چه بر سر و صورت خود میزدی بی فایده بود، این واقعی بود.

شهرم در جلوی چشمانم به مشتی خاک تبدیل شده بود، تمام خاطره هایی که از شهرم داشتم برروی آوار به چشم میرسید، آسمان شهرم از شدت خاک به چشم نمیامد، فقط بوی خاک بر مشامت استشمام می شد آن شب تا صبح با سردی تمام سرکردیم و لحظه ای خواب بر چشمانمان نمی آمد، با پانزده ثانیه تمام آرزوهایمان به باد رفت، لبخند از روی لبان مردم شهرم رفته بود، کودکان مات و مبهوت شدت بودنند عروسک هایشان زیر آوار مانده بود بعضی ها مادرشان و بعضی دیگر هم پدرشان را از دست داده بودند دیگر تمام داشته هایمان تمام شد و فقط تنها چیزی که توانستیم با خود بیاوریم جانی بود که خداوند دوباره به ما بخشیده بود. زلزله تقدیر شهر و دیارم را با ذغال نوشته اند؛ تو دیگر به حرمت جان هایی که گرفتی و دل هایی که لرزاندی دیگر نلرز حرمت دل های عزادار مردم شهرم را نگه دار .

خدایا به خاطر داده هایی که به ما دادی و زندگی دوباره ای که به ما بخشیدی و اینکه یک بار دیگر میتوانم در آغوش و کانون گرم خانواده باشم بی نهایت سپاسگزارم؛ زلزله به ما آموخت قدر داشته هایمان را بدانیم، همیشه آماده رفتن باشیم، تاهستیم زندگی کنیم، قدر لحظه های شیرین با هم بودن را بدانیم. 

نویسنده: صبا ماوایی دبیرستان آزرم شهر سرپل ذهاب

تحقیق در مورد شبی که شهرمان لرزید

انشا درباره شبی که سرپل ذهاب لرزید

 

گردآوری توسط: مرجع انشا ensha.org

اخطار:

کپی برداری از مطالب “مرجع انشا” در سایت ها و وبلاگ ها ممنوع می باشد در صورت مشاهده مراتب به سایت ساماندهی و همچنین به DMCA Report از طریق گوگل گزارش داده خواهد شد. استفاده در مدارس و مکان های آموزشی هیچ مانعی ندارد.

درباره ی admin

با آرزوی موفقیت شما دانش آموزان گرامی

همچنین ببینید

لوگو مرجع انشا

جواب باهم بیندیشیم صفحه 20و21 شیمی یازدهم_بخش دوم

در این نوشته پاسخ پرسش‌های “ت و ث” را می‌خوانید. برای مشاهده بخش اول(پاسخ پرسش‌های …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

12 − یازده =

لایسنس نود 32 آپدیت نود 32