بازنویسی حکایت صفحه 70 نهم
حکایت روزی شخصی نزد طبیب رفت صفحه 70 پایه نهم
بازنویسی حکایت صفحه 70 نهم
روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت : شکم من به غایت درد می کند ، آن را علاج کن که بی طاقت شده ام.
طبیب گفت : امروز چه خورده ای ؟
مریض گفت : نان سوخته.
طبیب غلام خود را گفت : داروی چشم را بیاور تا در چشم او کشم.
مریض گفت : من درد شکم دارم داروی چشم را چه کنم؟
طبیب گفت : اگر چشمت روشن بودی نان سوخته نخوردی.
برای مشاهده به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
بازنویسی :
سلام دوستان عزیزم . با یک حکایت دیگر از مهارت های نوشتاری نهم در خدمت شما هستیم.
میدانم بی صبرانه منتظر هستین. اما قبل از حکایت ، از شما خواهشی دارم که تمام نظرات و انتقادات و پیشنهادات خودتون رو از طریق نظرات در پایان هر پست به ما اطلاع دهید. متشکرم
در روزگاران گذشته ، شخصی به طور عجیب و شدیدی دل درد گرفت به طوری که دل دردش او را تا پای مرگ کشانده بود. فورا نزد پزشکی رفت و به دکتر گفت که آقای دکتر تو را به خدا به دادم برسید، شکمم خیلی درد دارد و دارم از شدت درد میمیرم.
پزشک کنجکاو شد و علت دل درد را از مریض پرسید و به او گفت امروز چه غذایی خورده ای ؟
مریض در پاسخ دکتر گفت که آقای دکتر نان سوخته خورده ام.
پزشک خنده ای کرد و به دستیارش که در کنارش بود گفت : یک قطره ی چشم برام بیاور تا در چشم این بیمار بریزم.
بیمار که از تعجب شاخ درآورده بود از دکتر پرسید که آقای دکتر من دارم از درد شکم دارم میمیرم ، شما منو مسخره کردید و چشم منو معاینه میکنید ؟
پزشک در پاسخ بیمار گفت : دوست عزیزم ، مشکل در بینایی و چشمان توست. چونکه اگر چشم بینا داشتی ،به جای نان سوخته نان سالم میخوردی و دچار درد شکم نمیشدی.
بازنویسی حکایت صفحه 70 نهم روزی شخصی نزد طبیب رفت و گفت شکم من به غایت درد می کند
توجه توجه توجه
این انشا کاملا اختصاصی بوده و هرگونه کپی برداری به هرنحوی از نظر ما اشکال دارد و حرام است.
خیلی مسخره بود حالم به هم خورد