چند سالی بود که او را می شناختم و می دانستم دوست قابل اعتمادی است انشا صفحه 71 نگارش پنجم چند سالی بود که او را می شناختم و می دانستم دوست قابل اعتمادی است اما نمی دانستم چه شد که به چنین کاری دست زد حالا من مانده بودم …
ادامه نوشته »روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم
روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم اول حس کردم عصا در دستم جا نمی گیرد ولی کم کم او دست مرا گرفت یکی از متن های ناتمام زیر را انتخاب …
ادامه نوشته »