روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم
روزی دست در دست عصای پدربزرگ گذاشتم و با آن مسیری را پیمودم اول حس کردم عصا در دستم جا نمی گیرد ولی کم کم او دست مرا گرفت
یکی از متن های ناتمام زیر را انتخاب کنید و نوشته را ادامه دهید
گفت: پسرم نگران نباش من کنارت هستم. اول فکر کردم پدربزرگم با من حرف می زند اما به خود که آمدم دیدم عصا با من حرف می زند و می گوید پسرم تو را پدربزرگت به من سپرده است.
دست مرا بگیر تا با هم جاهایی برویم و خیلی چیزها را به تو نشان دهم. پس دست عصا را گرفتم و مرا به جاهایی عجیب برد. عصا اول مرا به کوه کنار یک سنگ بزرگ برد و مدتی آنجا نشستیم و برگشتیم.
دوم بار مرا به یک جایی متروکه که شبیه یه خانه ی خراب شده بود برد و آنجا هم یک توقف کوتاهی داشتیم و به حرکت خود ادامه دادیم.
برای بار سوم مرا به یک باغی کوچک که پر از میوه های رنگارنگ و درختانی سبز و بلند بود برد. به من گفت آن جا کنار سنگ بنشین. من هم کنجکاوی کردم و پرسیدم عصا چرا مرا به همچین جاهایی آورده اید؟
عصا پاسخ داد که: تو را پیش آن سنگ بزرگ بردم چون در آنجا من لای همان سنگ گیر کردم و از وسط شکستم و پدربزرگت مرا به همان خانه ای متروکه که قبلا خانه ای بسیار زیبا بود آورد و مرا تعمیر و ترمیم کرد و پیش خودم به خود قول هایی دادم.
الان هم که اینجا کنار این سنگ نشسته این قبر پدربزرگت است که تو را آوردره ام که برایش فاتحه ای بخوانی و یادش را گرامی بداری. عصا گفت دست در دستانم بگذار چونکه پدربزرگت بعد از خدا تو را به من سپرده است و مراقب و نگهدار همه ی ما خداوند است.
لطفا در پایین همین صفحه برای ما نظر بگذارید. نظرات شما باعث دلگرمی ماست.
گردآوری توسط: مرجع انشا ensha.org
اخطار:
کپی برداری از مطالب “مرجع انشا” در سایت ها و وبلاگ ها ممنوع می باشد در صورت مشاهده مراتب به سایت ساماندهی و همچنین به DMCA Report از طریق گوگل گزارش داده خواهد شد. استفاده در مدارس و مکان های آموزشی هیچ مانعی ندارد.