پدر بزرگ و نوه ای بودند که همواره مانند دو دوست با هم بازی میکردم آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند سالها می گذشت و پدربزرگ پیر و پیر تر می شد در یکی از همین سال ها پدر بزرگ حال نه چندان خوشی نداشت گویی که انگار مریض شده است به همین دلیل پدر بزرگ را ب بیمارستان بردند نوه پدربزرگ در بیمارستان به شدت گریه میکرد پدربزرگ بعد از یک هفته از بیمارستان مرخص شد به خانه آمدم اما همچنان حال خوشی نداشت پدر بزرگ به نوه حرف زیبایی زد او به نوه هاش گفت بروکار کن مگو چیست کار پسر به دلیل اینکه کوچک بود منظور پدربزرگ را متوجه نشد اما هر روز با آن فکر میکرد روزها گذشت و پدربزرگ حالش بد تر می شد همین روزها بود که پدر بزرگ از دنیا رفت پسرک بسیار غمگین شده بود حتی ماه ها دلش برای پدربزرگ تنگ شد آن پسر کوچولو دیگر به سن نوجوانی رسیده بود روزی پدرش به او گفت اکنون که تابستان است به پیش من بیاد تا در مغازه با هم کار کنیم پسر یاد ضرب المثل پدربزرگش افتاد( برو کار کن مگو چیست کار) با خوشحالی درخواست پدر را پذیرفت او سه ماه تابستان را در مغازه پدرش کارکرد و سختی کار را متوجه شد مدرسه ها کم کم داشت شروع می شد چه پدر به پسرش گفت دیگر کار کردن بس است از حالا به بعد باید برویم و درس بخوانی فرزند جواب داد اما من کار کردن را خیلی دوست دارم من می خواهم حرف پدربزرگ را گوش بدهم پدر به پسر گفت پدربزرگ هم مخالف درس خواندن تو نبوده است اتفاقا خیلی هم خوشحال می شود که تو درس می خوانی تو حتی نمی توانیم با درس خواندن بالاتری برسی و شغلهای بهتری به دست بیاوری پسر که به حرفهای پدر فکر کرد فهمید که بیراه هم نمی گوید پس به مدرسه رفت و شروع به درس خواندن کرد و همواره ضرب مثل پدر بزرگ را در ذهن خود داشت( برو کار کن مگو چیست کار)
انشا برو کارکن مگو چیست کار ، انشا با موضوع کار ، انشا با موضوع پدر بزرگ ، انشا خاطره خانوادگی