انشا درباره روزی که به کلاس اول رفتم
خاطره روزی که به کلاس اول رفتم صفحه 21 نگارش پنجم
انشا روزی که به کلاس اول رفتم
یادش بخیر روز 31 شهریور بود که مادرم با کلی ذوق و شوق و با قران صدقه رفتن ، مرا برای مدرسه اماده کرد.
صبح ساعت 7 بود که مادرم مرا از زیر قران رد کرد و مرا بوسید و راهی مدرسه ام کرد.
سپس پدرم مرا با ماشین به مدرسه رساند و در طول مسیر مدرسه کلی مرا راهنمایی کرد.
گفت پسرم خوب تلاش کن تا بتوانی ان شاءالله یکی از دانشمندان بزرگ کشور بشوی و
بتوانی به این مملکت و مردم کشورت خدمت کنی.
من هم سخنان پدرم را به حافظه سپردم و از ماشین پیاده شدم و با خوشحالی وارد مدرسه شدم.
در همان لحظه بابای مدرسه با روی خوش به من خوش آمد گفت و مرا به قرار گرفتن در صف راهنمایی کرد.
در صف با چند از بچه ها آشنا شدم.
اسم های آنها رضا ، علی و نریمان بود.
سپس به کلاس رفتم و معلم وارد شد.
خود را معرفی کرد و شروع به درس دادن کرد.
1- این فقط یک انشا بود ، درصورتی درخواست انشاهای بیشتری دارید لطفا از طریق نظرات به ما اعلام نمایید.
2- همچنین اگر انشایی بهتر دارین از طریق منوی بالا صفحه ( اپلود انشا ) برای ما بفرستید تا همان مطلب را با نام خودتان در سایت منتشر کنیم.
انشا درباره روزی که به کلاس اول رفتم
توجه توجه توجه
این مطلب کاملا اختصاصی بوده و هرگونه کپی برداری به هرنحوی از نظر ما اشکال دارد و حرام است