انشا گفتگو بنده با خدا

انشا گفتگو بنده با خدا پایه یازدهم

انشا گفت و گوی انسان با خداوند

گفتم: خدایا دلم گرفته است.

گفت: حتما از من دور شده ای.

گفتم: مگر میشود از معشوقه دور ماند.

گفت: اگر عاشق بودی دلت نمیگرفت.

گفتم: خب چه کنم؟ آخر از همه خسته شده ام.

گفت: تو مرا داری، به دیگران توجه نکن.

گفتم: همین دیگران هستند که مرا از تو دور کرده اند؛ مشکلات گاهی اوقات تو را از ذهنم به کلی دور میکنند.

گفت: زندگی همه انسان ها مشکلات دارد تو چرا خودت را باخته ای؟! خصوصیت عشق این است که آدم به زندگی امیدوار میشود.

گفتم: من خود را نباخته ام ولی سختی ها آنقدر اطرافم را گرفته و مرا محاصره کرده اند که میترسم تو را فراموش کنم؛میترسم عشقت از دلم پاک شود.

گفت: نگران هیچ چیز نباش همان اندازه که تو عاشقم هستی من نیز عاشقت هستم، از زیبایی های عشق این است که اگر فراموشم کنی، نبودم را حس میکنی و باز به سمت من شتابان میشوی.

گفتم: پروردگارا نگرانم.

گفت: نگران چه چیزی هستی.

گفتم: میترسم جای تو را شخص دیگری در قلبم بگیرد.

گفت: مگر عاشق و دیوانه ام نیستی؟

گفتم: خدایا اگر حقیقت را بخواهی من لیاقت عشق تو را ندارم.

گفت: این طور نگو آنقدر که من تو را میشناسم؛ تو خودت را نمیشناسی؛ من میدانم که تو عاشق به تمام معنا هستی پس نگران نباش.

گفتم: خدایا این گونه نیست؛ اگر روزی خیانت کنم و دیگری جای تو را در قلبم بگیرد؛ چه کنم؟؟

گفت: هیچکس و هیچ چیز نمیتواند جای مرا در قلبت بگیرد؛ تو آن موقع هم که عاشق دیگری بشوی آخر برای اثبات عشقت میگویی: به خدا قسم عاشقت هستم، پس من همیشه در ذهن‌ و‌ قلبت هستم.

گفتم: خدایا قلبم آنقدر بزرگ نیست که جای چند معشوق را داشته باشد؛ من میدانم اگر عاشق کسی دیگر بشوم تو از قلبم بیرون می روی.

گفت: آنقدر نگران نباش؛ تو اگر عاشق کسی دیگر هم بشوی من خواسته ام و من آن عشق را در وجودت قرار داده ام؛ مطمئن باش عشقت به دیگری باعث دور شدنت از من نمیشود.

گفتم: خدایا سپاس که تو را دارم به راستی که سلطان قلبم تو هستی.

گفت: من نیز خوشحالم که چنین بنده ای دارم.

گفتم: جسارت نباشد میخواهم حرفی به تو بزنم.

گفت: هر حرفی دلت میخواهد بزن.

گفتم: خدایا تازگی ها احساس می کنم صدایم به گوشت نمیرسد یا صدایم میرسد و عمداً جواب نمیدهی.

گفت: خیر، اینطور نیست من صدای تمام بندگانم را می شنوم و به تمامی آنها گوش میدهم، مخصوصا تو که در عشق به من چیزی کم نگذاشته ای، چرا چنین فکری با خودت کردی!؟

گفتم: آخر چند روزی است بعد هر نماز از تو خواسته ای دارم و آن را بیان میکنم ولی به خواسته ام نمیرسم؛ پروردگارا نکند واقعا این خواسته ام را نمیشنوی؟ نکند فراموشم کرده ای؟

گفت: خیر، این گونه نیست من بر تمام خواسته های دلت بینا هستم؛ حتی آن خواسته هایی که بر زبان نمی آوری.

گفتم: اگر این گونه است پس چرا کاری نمیکنی؟ نکند کاری کرده ام که از دستم دلخور شده ای؟

گفت: من از دست بندگانم دلخور  نمیشوم و تمام آنها را دوست دارم حتی اگر گناه کنند زیرا شما بندگان جایز الخطا هستید. جواب تو را هم که نمیدهم دلیل دارد.

گفتم: چه دلیلی دارد؟ لطفا بگو، کم کم دارم نگران میشوم؛ نکند کار اشتباه یا گناه بدی کرده ام و خودم متوجه آن نبوده ام.

گفت: خیر گناهی نکرده ای دلیل این که من جوابت را نمیدهم این است که تو به سبب خواسته ای که از من داری این روزها بیشتر یادم میکنی؛ نماز هایت با عشق بیشتر است، دعاهایت با اخلاص تر است، بیشتر مرا یاد میکنی؛ کاری میکنی که من خوشحال شوم و کاری نمیکنی که من ناراحت شوم؛ جلوی زبانت را بیشتر میگیری و کم تر حرف میزنی تا مبادا حرف بدی بزنی و دل بنده ای را بشکنی؛ حسادت، غیبت، دروغ، دشمنی و تمامی صفات بد را فراموش کرده ای.

گفتم: پس دلیل آن این است.

گفت: بله همین است؛ من اگر خواسته ات را به تو بدهم از من دور میشوی و از من فاصله میگیری.

گفتم: خدایا به درستی که در هر کار تو مصلحتی است؛ از تو سپاس گذارم که مرا تنها نمی گذاری و در کنارم هستی؛ بهترین معشوقه دنیا تو هستی.

عشق زلیخا ابتدا بر یوسف آمد سال ها

شدآخرآن عشق خدا، میکرد بر یوسف قفا

نوشته: حسین مهدی شهرستان نجف آباد هنرستان کار و دانش شهید احمدی

تحقیق گفت و گو آدم با خدا

انشا گفتگو کردن بنده با خدا

 

گردآوری توسط: مرجع انشا ensha.org

اخطار:

کپی برداری از مطالب “مرجع انشا” در سایت ها و وبلاگ ها ممنوع می باشد در صورت مشاهده مراتب به سایت ساماندهی و همچنین به DMCA Report از طریق گوگل گزارش داده خواهد شد. استفاده در مدارس و مکان های آموزشی هیچ مانعی ندارد.